رمان باورم کن فصل نهم

*;';پروازتاپروانگی;';*

در روزگاری که خنده مردم از زمین خوردن توست برخیز تا بگریند!!

رمان باورم کن فصل نهم

امسال عید با همه ی عیدها فرق داشت. سارا بخاطر پسرش " امیر" خونه نشین شده بود. بابا هم که حالش زیاد خوب نبود و بخاطر اون مامان هم از دیدن خانواده اش محروم شده بود. نیما که ترجیح می داد به قول خودش با رفیق هاش به شمال بره. شبنم هم چون با مادرش حرفش شده بود به شیراز نرفته بود. پریسا و وحید هم درگیر و دار تدارک عروسی بودند.
من و سینا هم تصمیم گرفتیم دونفری به ویلای شمال سینا بریم. به ویلا که رسیدیم اول خوب همه جا رو بررسی کردم. ویلای خیلی بزرگی بود. یه زن و مرد پیر گوشه ای از باغ یه خونه ی کوچیک داشتن و وظیفه ی نظافت و نگهبانی رو به عهده داشتند.
هوای شمال بارونی بود. حوله و لباسم رو برداشتم و به حموم رفتم. از حموم که بیرون اومدم پشت پنجره ی بزرگی که روبه دریا بود ایستادم.
-سینا؟
-جانم؟
-میشه بریم لب ساحل؟
یکم نگاهم کرد و بعد با لحن قاطعی گفت:
-نه نمی شه. هوا سرده سرما می خوری. حالا بیا اینجا موهات رو خشک کنم.
اخم کردم و روی تخت دراز کشیدم و بهش پشت کردم.
-لازم نکرده. خودش خشک می شه.
-یکتا با من لج نکن. گفتم که هوا سرده سرما می خوری.
-خب تو که دکتری. یه قرصی دارویی، چیزی بده بخورم که سرما نخورم.
بلند بلند خندید.
-کوفت! اصلا تو چرا همیشه به حرف های من می خندی؟
کنارم دراز کشید و بدنم رو نوازش داد و گفت:
-آخه مثل دختر بچه های لوسی. نمی دونی وقتی قهر می کنی چقدر خواستنی میشی.
-اِه! پس چرا نمی زاری برم بیرون؟
موهای خیسم رو پشت گوشم انداخت و گفت:
-خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها.
-بحثو عوض نکن. منو می بری بیرون یا نه؟
-یه شرط داره.
-زود بگو، چه شرطی؟
-شرطش اینه که زیاد بیرون نمونیم و زود برگردیم.
از گردنش آویزون شدم و گفتم:
-مرسی آقا سینا. لطفت رو فراموش نمی کنم.
گونه ام رو با لب هاش نوازش داد و گفت:
-آخ!
-چی شد؟
-هیچی قلبم درد گرفت! حالا یه بوس بده تا خوب بشه!
-خیلی پر رویی سینا! ببین چقدر اذیتم می کنی؟
-الهی من فدات شم، تو می خوای یه بوس بدی منو خون به دل می کنی!
بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
-خدایا خودت شاهد باش واسه یه بوس چطوری عذابم می ده!
با خنده خواسته اش رو اجابت کردم.
سینا موهام رو با سشوار خشک کرد و بعد یه پالتو از توی کمد بهم داد. خودش هم لباس هاش رو پوشید و یه چتر برداشت و با هم بیرون رفتیم. توی ساحل زیر بارون قدم می زدیم. دوست داشتم کفش هام رو در بی آرم و روی شن های خیس ساحل تا ته دنیا بدوم. یه لحظه احساس کردم از هرچی درد و غم رها شدم. بی اختیار لبخند زدم. اما وقتی یادم اومد سینا نمی زاره روی شن های بارون خورده بدوم اخم کردم.
- چی شده عزیز دلم؟ بازم که اخم هات تو همه! ای خدا من چی کار کنم تا این زنم اینقدر واسم ناز نکنه؟
جوابش رو ندادم. دستش رو دور شانه ام حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند.
- خانمم؟ عزیزم؟ باز چی شده؟
- می خوام بدوم.
با تعجب گفت:
- توی این هوای سرد؟... حتما می خوای کفش هات رو هم در بیاری نه؟
- اوهوم.
- نه ، نه! محاله بزارم همچین کاری بکنی.
- سینایی! خواهش می کنم.
یکم نگاهم کرد و بعد گفت: خوب یاد گرفتی گوشام رو دراز کنی!... قول می دی فقط چند دقیقه بدوی؟
- باشه!
بعد بدون معطلی کفش هام رو در آوردم و شروع به دویدن کردم. می دویدم و مستانه می خندیدم. انگار حس تازه ای در من به وجود اومده بود. قطره های بارون که به صورتم می خورد من و از خودم بی خود می کرد. سینا هم کفش هاش رو درآورده بود و با من می دوید. وقتی خسته شدم دست هام رو روی زانو هام گذاشتم. سینا کنارم ایستاده بود و با طرز عجیبی نگاهم می کرد. چند بار نفس عمیق کشیدم.
چند لحظه بعد احساس سرمای شدیدی کردم. بدنم شروع به لرزیدن کرد. سینا بغلم کرد. با اینکه لباس هاش خیس بود اما گرمای مطبوعی رو توی آغوشش احساس کردم. خیلی خوب بود که توی آغوش کسی که از خودش هم بیشتر دوستت داره راه بری و خوب تر ازهمه اینه که در آغوش کسی باشی که عاشقشی و با تموم وجود دوستش داری و نمی خوای به هیچ قیمتی از دستش بدی. و من از این خوشبختی که در آروزش بودم دور بودم. چون هیچ وقت نمی تونستم عاشقانه اونی رو که دوستش دارم در آغوش بگیرم.
به ویلا که رسیدیم سینا برام یه قرص آورد:
- اینو بخور یکتا، شاید سرما بخوری.
- آها! همون پيشگيري بهتر از درمان است! نه؟!
با اینکه می دونستم حتما سرما می خورم قرص رو گرفتم و با یک لیوان آب خوردم و باز هم به حموم رفتم. بعد از دوش گرفتن سینا دوباره موهام رو خشک کرد. روی تخت پریدم. بارون انگار خیال بند اومدن نداشت. سینا پشت پنجره ایستاده بود. همون طور بهش خیره شده ...
سینا به سمت دریا می دوید. می خواست خودش رو غرق کنه. جیغ می زدم. یه نفر من رو از پشت گرفته بود و نمی زاشت از جام تکون بخورم. رعد و برق می زد. اون کسی که پشتم بود با صدای بلند می خندید. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. چهره اون شخص مشخص نبود. وقتی رعد و برق می زد هیکل مردانه اش مشخص می شد. هرچی بیشتر به صورتش نگاه می کردم کمتر می دیدم. سینا می دوید و من جیغ می زدم. مرد ناشناس می خندید. رعد و برق می زد و من فقط می تونستم جیغ بزنم.
انگار یه نفر روی صورتم آب پاشید. جیغ زدم و از خواب پریدم. اشک از گوشه چشمم اومد پایین. یه نفر بهم آب داد.

 

چند بار نفس عمیق کشیدم.
-چیزی نیست قربونت برم. کابوس دیدی.
-سینا بغلم کن.
بغلم کرد و نوازشم داد. اونقدر مهربون بود که دلم نمی خواست ازش جدا بشم. همونطور که نوازشم می داد دوباره خوابم برد. صبح با صدای سینا از خواب بیدار شدم.
-خانمم بیدار شو قرص هاتو بخور.
پتو رو روی سرم کشیدم و با صدای گرفته ای گفتم: نمی خوام سینا، می خوام یکم دیگه بخوابم.
پتو رو از روی سرم برداشت:
-لجبازی نکن یکتا، قرص هاتو الآن باید بخوری.
ناچار قرصی رو که برام آورده بود خوردم. دیشب تا صبح کابوس دیده بودم. سینا گفت:
-بهت گفتم نباید زیر بارون بری. ببین صدات در نمی آد.
چند بار سرفه کردم. بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم و با سینا به پایین رفتیم. سمانه خانم صبحانه رو آماده کرده بود. روی صندلی نشستم که گفت:
-خانم دیشب صدای جیغ اومد. مشکلی پیش اومده بود؟ اسماعیل می خواست بیاد اینجا من نزاشتم.
چون حوصله حرف زدن نداشتم سینا بجای من جواب داد:
-چیز مهمی نبود. یکتا کابوس دیده بود.
سمانه خانم برام چای آورد.
-حال نداری خانم ، چای داغ واسه گلوتون خوبه.
چایم رو خوردم. سمانه خانم واسه ی نهار برام سوپ درست کرده بود. گفتم:
- سمانه خانم چرا شما واسه عید نمی رین پیش بچه هاتون؟ ما خودمون می تونستیم از پس خودمون بر بی آیم.
سینا متعجب نگاهم کرد و گفت:
-چی می گی یکتا؟ نه تو بلدی آشپزی کنی و نه من.
لبخند زدم و به حیاط رفتم. هوای بارون خورده سرما خوردگی و کسلی رو ازم دور می کرد. به اصرار سینا باهاش به باغ رفتم. سینا دوتا سیب چید و یکی اش رو به من داد. سیب رو گاز زدم و روی چمن ها نشستم. سینا با اعتراض گفت:
-روی چمن ها نشین. زمین سرده!
معترض گفتم:
-اه! سینا تو چقدر گیر می دی. حالم از کارهات بهم می خوره!
همون طور که نشسته بودم با گوشی ام بازی می کردم و طوری وانمود می کردم که انگار سینا رو نمی دیدم.
روی زانو نشست و دستی به سرم کشید:
-یکتا تو از چی ناراحتی؟ آخه قربونت برم، من بخاطر خودت می گم روی زمین نشین. ببین دیشب حرفمو گوش نکردی چطوری سرما خوردی. تا صبح هم که فقط کابوس می دیدی. حالا بی انصاف من بهت گیر می دم؟

 

-نخیر آقای با انصاف. خوب من که دیگه از این بدتر نمی شم. دوست دارم اینجا بشینم.
کلافه گفت: خیلی لجبازی می کنی یکتا، تو چرا درک نمی کنی اینطوری حالت بدتر می شه؟
-ولم کن سینا حوصله ام رو سربردی. هِی گیر می دی. این کارو نکن، اون کارو بکن. اصلا به تو چه ربطی داره که من چیکار می کنم؟
دستم رو گرفت و منو با عصبانیت دنبال خودش کشوند.
-چی کار می کنی دیوونه؟ دستم درد گرفت.
دستم رو ول کرد و گفت: وقتی دستت درد می کنه خوب احساسش می کنی، اما وقتی قلب من درد می کنه واست هیچ اهمیتی نداره.
-خب اگه قلبت درد می کنه برو دکتر.
یکم نگاهم کر و بعد گفت: تو واقعا نمی فهمی منظورم چیه یا خودت رو می زنی به اون راه؟
-ولم کن سینا، حوصله پند و اندرز های تو یکی رو ندارم. فقط بلدی اعصابم رو خرد کنی.
بعد بدون این که کوچکترین اهمیتی بهش بدم به طرف ویلا رفتم.
همون لحظه یه نفر از حیاط بغلی پرید توی باغ. بی اختیار جیغ کشیدم. سینا با صدای جیغ من به طرفم اومد. با تعجب به شخص غریبه نگاه می کردم. از روی لباسش می شد فهمید طرف پسره! به ما پشت کرده بود. وقتی برگشت به اشتباه خودم پی بردم. یه دختر بود که موهاش رو تو کلاش جمع کرده بود. لباس پسرانه ای پوشیده بود. کلاهش رو برداشت و موهاش رو رها کرد . موهای بلند بلوندي داشت. واقعا که خوش گل بود! کم کم داشتم دیوونه می شدم. این دیگه از کجا پیداش شد؟! دختره ی دیوونه! همچین از روی دیوار پرید که نزدیک بود سکته کنم.
با تعجب به سینا نگاه کردم. از چهره ی سینا چیزی دست گیرم نشد. انگار اون دختر رو می شناخت.
-سلام!

 

-سلام!
صدای قشنگش فرصت بیشتر فکر کردن رو به من نداد. همونطور با دهان باز نگاهش می کردم. برام عجیب بود که چطوری از روی دیوار به اون بلندی پریده و عجیب تر این بود که نمي دونستم:" این دختر کی بود؟"
سینا به گرمی سلامش رو پاسخ داد. اینبار رو به من گفت:
-از دیدنتون خوش وقتم!
با بهت دستش رو که جلو آورده بود گرفتم.
-من ماهک هستم!
اوه! پس ماهک خانم ایشون بودن. همونی که سارا می گفت به فال قهوه و این خرافه ها اعتقاد داره! و از همه مهمتر به سینا علاقه داره!!! ولي الحق كه اسمش برازنده ش بود! چشم هاي آبي و پوست سفيدش با اون موهاي بلوندش آدمو جادو مي كرد.
با لبخند کجی گفتم:
-منم همین طور! من یکتا هستم. ولی شما رو به جا نمی آرم.
ماهک اخم کرد و روبه سینا گفت:
-بنظر من تقصیر این سیناست! چون درست زمانی عروسی کرد که من ایران نبودم وگرنه قبل از این باهم آشنا می شدیم.
بعد با اشوه گری به سینا نگاه کرد و اونو به لبخندی مهمون کرد. سینا هم لبخندی زد و گفت:
-ماهک جان، باور کن من اگه می دونستم تو ایران نیستی عروسی ام رو به تعویق می انداختم. وقتی خانم شافعی گفت که تو ایران نیستی حالم گرفته شد اما دیگه کارت ها رو پخش کرده بودیم.
-آره! مامان بهم گفت که زنگ زده بودی تا باهام صحبت کنی! منم خیلی سعی کردم برگردم اما کارهام جور نشد. در ضمن، گلایه های منو به حساب شوخی بزار!
خدای من، با تمام حسادتی که نسبت به ماهک داشتم اما تو دلم به سینا حق می دادم که دختر به این زیبایی چشمش رو بگیره! من کجا و اون کجا؟ الحق که کار حق تعالی رو دست نداره. خدايا خيلي چاكريم!
-خب دیگه بهتره بریم داخل و یه چای باهم بخوریم.
-اوه، اوه! تند نرو آقا سینا، من به یه چای راضی نمی شم ها، باید منو شام نگه داری.
سینا قهقه ی بلندی زد و گفت:
-حتما عزیزم! حالا بیا بریم.
لحن دوستانه ی سینا بیشتر حرصم رو در می آورد. مثل اینکه قضاوت سارا درست نبود و این سینا بود که به ماهک علاقه داشت. اما نمی دونم چرا با من ازدواج کرد؟ حتما می خواست با این کارهاش منو حرص بده! کور خوندی سینا خان! اما من که به خودم نمی تونم دروغ بگم، من به ماهک حسودی می کردم.
-یکتا جان، با تو ام عزیزم، چرا نمی آی؟
درحالی که سعی می کردم عصبانیتم رو نشون ندم گفتم:
-الآن می آم.
سینا و ماهک چند قدم از من جلوتر بودند. می خواستم هردوشون رو باهم خفه کنم. نمی دونم ماهک چی می گفت که سینا اینطور به حرف هاش می خندید. در هر حال این من بودم که عذاب می کشیدم. چند دقیقه بعد به داخل رفتم. سینا و ماهک توی پذیرایی بودند و سمانه خانم براشون قهوه برده بود. ماهک کنار سینا نشسته بود. برای همین من مجبور شدم روبه روشون بشینم. از شدت عصبانیت در حال انفجار بودم. منتظر بهونه ای بودم تا حرصم رو روی سینا خالی کنم.

 

سر میز شام ماهک با کمال پررویی از بشقاب سینا یک تکه گوشت برداشت و خورد. انتظار داشتم حداقل سینا چیزی بگه اما اون هم پا به پای ماهک جونش می خندید.
به هر بدبختی بود تا موقعی که ماهک خانم عزم رفتن کرد رفتار هاشون رو تحمل کردم. موقع رفتن ماهک رو تا دم در ویلاشون بردیم. نمی دونم اصلا این دختر پدر و مادر نداشت که تا این موقع شب تو خونه ی یه زن و مرد غریبه بود؟ البته همچین غریبه، غریبه هم نبود، ظاهرا که خیلی با هم صمیمی بودن. ماهک در رو باز کرد. توی دلم گفتم تو که بلدی از دیوار بری بالا، پس چرا خودتو خسته می کنی؟
در رو باز کرد و واسه سینا بوس فرستاد و به من چشمک زد. دیگه داشت کفرم بالا می اومد. با لوندی گفت:
-سینا جون، یکتا جون، پیشاپیش عیدتون مبارک! بای!
و در رو بست. توی دلم گفتم: عجب عیدی هم می شه! مثل اینکه امسال عید واقعا باید واسم منحصر به فرد می شد!
سینا دستم رو گرفت و گفت:
-بیا بریم عزیزم. باید هفت سین بچینیم.
پسره ی پر رو، بی حیا! منو خر گیر آورده یا خودشو؟ با چه رویی هم می گه:" بیا بریم عزیزم! باید هفت سین بچینیم!"
-چیه یکتا؟ چرا اینقدر ساکتی؟ نبینم خانمم ناراحته!
طوری نگاهش کردم که حساب کار دستش اومد. دستم رو گرفت و گفت:
-چقدر دستت سرده! چرا دست کش نپوشیدی؟
با اینکه تا چند ساعت دیگه بهار مهمون خونه ها می شد اما هوا خیلی سرد بود.
با خشم دستم رو از توی دست های گرمش بیرون کشیدم و به سمت ویلا دویدم. بیچاره با بهت نگاهم می کرد. حتما تو دلش می گفت:"عجب زن دیوونه ای دارم من!"
به اتاقمون رفتم و در رو از پشت قفل کردم. صدای پای یه نفر رو شنیدم. می دونستم سیناست. دستگيره در رو چرخوند و وقتی فهمید قفله چند لحظه پشت در ایستاد و بعد با صدای بلند گفت:
-باشه، هرچقدر دوست داری لجبازی کن. ولي حداقل بگو چرا اينطوري مي كنی؟
لباس هام رو در آوردم و یه تاپ با یه شلوارک خیلی کوتاه پوشیدم. تلویزیون رو روشن کردم. مشغول تماشا بودم که سمانه خانم اومد و گفت:
-خانم جان نزدیک تحویل سال، نمی خواهید بیاین پایین؟

 

-خانم جان نزدیک تحویل سال، نمی خواهید بیاین پایین؟
می دونستم سینا فرستادتش. با صدای بلندی گفتم:
-نه . شما برین. من همین جا سفره هفت سین ام رو پهن می کنم.
سمانه خانم هم می دونست دروغ می گم. چون توی اتاق هیچ چیز نبود تا باهاش سفره هفت سین پهن کنم. با این حال به پایین رفت. هنوز یک ربع به تحویل سال مونده بود. می دونستم سمانه خانم به خونه ی خودشون می ره و سینا تنها می مونه. در رو باز کردم و سرجام برگشتم. چند لحظه بعد صدای پای سینا اومد. پشت در واستاده بود. انگار داشت تصمیم می گرفت بی آد داخل یا نه. بلآخره در زد و داخل شد. بی توجه بهش به تلویزیون چشم دوختم.
-یکتا؟
جواب ندادم.
-یکتا جونم؟
باز هم جوابش رو ندادم. با این که خودم رو بی تفاوت نشون می دادم اما همه ی حواسم بهش بود. با یه حركت من رو روی دستهاش بلند کرد. با اخم گفتم:
-بزارم زمين.
جوابی نداد. بلند تر گفتم:
-سینا گفتم منو بزار زمین.
اخم هاش رفت تو هم و گفت:
-باید منو ببوسی.
ابرو بالا انداختم: و اگه نبوسم؟
به سمت پنجره ی بزرگی که توی اتاق بود رفت و پنجره رو باز کرد و سرم رو به سمت بیرون از پنجره برد. با دیدن ارتفاع جیغ بلندی کشیدم.
-سینا دیوونه شدی؟
خندید. با حرص گفتم:
-کوفت! ولم کن.
-اِاِ ! ولت کنم که هیچی ازت باقی نمی مونه. اون وقت من چيكار كنم؟ تنهايي غصه مي خورم!
درحالی که از شدت عصبانیت و ترس در حال انفجار بودم گفتم:
- غصه واست زياديه! بهتره كوفت بخوري! سینا؟ گفتم ولم کن.
شانه بالا انداخت و من رو یکم بیشتر به سمت بیرون برد. حالا تا کمرم بیرون از پنجره بودم. خدایا این دیگه چه دیوونه ای بود؟ با ترس و لرز نگاهش کردم و با فرياد گفتم:
-سینا! تو یه دیوونه به تمام معنایی!
خنده بلندی سر داد. تلوزیون رسیدن سال نو رو اعلام کرد. با خنده ی دل نشینی که اون لحظه برام عذاب آور بود گفت:
-عزیزم، خانمم، سال نوت مبارک. ولي خودمونیم ها عجب سال نویی شد.
با اخم گفتم:
-سینا اگه همین الآن منو زمین نزاری هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
لب هاش رو جمع کرد:
-یادت رفته باید منو ببوسی؟
بغضم ترکید و بی اختیار زدم زیر گریه. سینا دستپاچه من رو روی زمین گذاشت و پنجره رو بست. نقطه ضعفش رو مي دونستم. نمي تونست گريه م رو تحمل كنه! قبل از اینکه بتونه بغلم کنه به طرف تخت رفتم و دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم. خیلی از دستش عصبانی بودم. اومد و کنارم روی تخت خوابید. پتو رو از روی سرم برداشت و با دستش منو توی بغلش کشید و بوسه ای روی شانه ام زد. تنش داغ داغ بود. زير گردنمو بوسيد و لباشو به گوشم چسبوند و زیر گوشم گفت:
- می دونی چقدر خواستنی شدی؟ اما حیف که من طاقت دیدن اشک هاتو ندارم.
به زور دستش رو از دور کمرم باز کردم و با عصبانیت گفتم:
-برو گم شو! از کارات معلومه! بی شعور.
بعد بلند شدم و به دستشویی رفتم و به صورتم آب زدم. بیرون که اومدم دیدم مثل بچه ی لوسی که عروسکش رو ازش گرفتن با تمنا بهم نگاه می کنه. تحویلش نگرفتم و جلوی میز توالت نشستم. یه رژ صورتی برداشتم و روی لبم کشیدم. خودم رو بی تفاوت نشون می دادم. اما همه ی حواسم پيشش بود. می خواستم از حرصش برگردم تهران. از توی کمد یه مانتو طوسی برداشتم و یه شال مشکی هم برداشتم و پوشیدم. سینا با تعجب نگاهم می کرد. اما هیچ سوالی نمی پرسید. ساکم رو برداشتم و می خواستم از در برم بیرون که خیلی محکم پرسید:
-کجا ان شالله؟
وا ی خدا بازم شروع شد! برگشتم و فقط نگاهش کردم. سینا دوباره پرسید:
-پرسیدم کجا می ری؟

 

-پرسیدم کجا می ری؟
منم با همون لحن گفتم:
-خونه ي بابام.
می خواستم تا می تونم اذیتش کنم. داشت با این کارهاش دیوونه ام می کرد. بلند شد و جلوم ایستاد. می خواستم در رو باز کنم که مچ دستم رو گرفت و خیلی جدی و محکم گفت:
-هنوز اختیارت دست خودت نیست که بخوای سر خود راه بیفتی و بری.
با خشم نگاهش کردم. می خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که گفت:
-برو بشین سر جات.
و دستم رو رها کرد. هیچ وقت اینقدر عصبانی ندیده بودمش. ساکم رو یه گوشه پرت کردم و با بغض لبه ی تخت نشستم. سینا از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه که طول کشید دیدم نیومد. آهسته بلند شدم و به بیرون رفتم که دیدم روی مبل نشسته و سیگار می کشه. می دونستم وقتی خیلی عصبانی می شه از اون لعنتی استفاده می کنه. اما تاحالا سیگار کشیدنش رو ندیده بودم. آروم به اتاق برگشتم. ساعت دو نیمه شب بود. لامپ رو خاموش کردم. می خواستم بخوابم که تلفن زنگ خورد. سریع جواب دادم:
- الو یکتا؟
مامان بود. نفس عمیقی کشیدم که متوجه بغضم نشه.
-سلام مامان جون! عیدت مبارک!
-عید تو هم مبارک. سینا کجاست؟
-سینا... سینا دستش بنده. می گم بهتوون زنگ بزنه.
-نه عزیزم. سلام برسون.
صدای بابا اومد که با اعتراض به مامان گفت که اجازه حرف زدن بهش بده! با این که فقط دو روز بود ندیده بودمشون دلم براشون تنگ شده بود.
بعد از کمی حرف زدن گوشی رو قطع کردم و روی تخت دراز کشیدم. صدای پای سینا اومد. چقدر ازش بدم اومده بود. احساس می کردم اون هم همین حس رو نسبت به من داره. در رو باز کرد و بدون اینکه چراغ رو روشن کنه آروم کنارم دراز کشید. بغلم کرد و در گوشم گفت:
-بیداری؟
جوابش رو ندادم. بغضی توی صداش بود که قادر به پنهون کردنش نبود. اخم کرده بودم و سعی داشتم خودم رو ازش جدا کنم. وقتی متوجه شد مقاومتی نکرد و دستش رو از روی کمرم برداشت. من هم بهش پشت کردم. با خودم فکر کردم عجب سال نو زیبایی بود! تصمیم گرفتم وقتی خوابید به تهران برگردم. اینطوری هم قدر منو می دونست و هم می تونست با ماهک جونش تنها باشه.
ساعت سه و نیم وقتی مطمئن شدم خوابه آروم از جام بلند شدم و به پایین رفتم. ساکم رو برداشتم و به بیرون رفتم.

 

چون خیابونها خلوت و خاموش بود با سرعت رانندگی می کردم. توی راه به این فکر می کردم که به مامان اینا چی بگم؟ حتما با دیدن من می فهمیدن که با سینا دعوام شده. بیشتر نگران بابا بودم. چون حالش زیاد خوب نبود.
به ساعت نگاه کردم. ساعت هفت بود. حتما سینا برای ورزش از خواب بیدار شده بود. صدای زنگ گوشی ام فرصت بیشتر فکر کردن رو به من نداد. می دونستم سیناست. گوشی ام رو خاموش کردم و روی صندلی کناری انداختم.
نیم ساعت بعد به تهران رسیدم بلآخره تصمیم خودمو گرفتم و به طرف خونه شبنم رفتم. وقتی صدای منو پشت اف اف شنید با تعجب گفت:
-یکتا تویی؟
-علیک سلام. بله منم. نمی خوای درو باز کنی؟
دکمه رو زد و در باز شد. ماشین رو قفل کردم و با آسانسور به طبقه پنجم رفتم. شبنم در رو باز کرد و با دیدن من گفت:
-اول بگو ببینم تو اول صبحی اینجا چه غلطی می کنی؟
با دیدن شبنم غمهام یادم رفت.
-بی ادب! اول سلام کن.
-گیرم که علیکم السلام! حالا بگو ببینم اول صبحی اومدی اینجا چی کار؟ مگه تو سینا شمال نبودین؟
-می بینی که فعلا جلوی تو وایستادم. اگه بری کنار می آم تو.
شبنم کنار رفت و من هم داخل آپارتمانش شدم. صدای زنگ تلفن شبنم بلند شد. شبنم به طرف تلفن رفت و گفت:
-سینا ست!
-از کجا زنگ می زنه؟
-موبایلشه! چی بگم؟ باهم قهرین؟
بعد بدون اینکه منتظر جواب من بشه گوشی رو برداشت. با اشاره بهش فهموندم که بهش بگه خبری از من نداره.
-ممنون سینا جون، عید تو هم مبارک. یکتا کجاست؟ این بی معرفت نمی خواد عیدو به من تبریک بگه؟ من که از همه جا طرد شدم. بازم تو، که به یادم بودی؟ مادر من که اصلا فراموش کرده همچین دختری هم داره!
خنده ام گرفت. شبنم اصلا اجازه ی حرف زدن به سینا نمی داد. بعد از چند دقیقه که گوشی رو گذاشت کوسن روی مبل کناری رو به طرفم پرت کرد و گفت:
-می خندی؟ بخاطر تو مجبور شدم اولین روز سالم رو با دروغ شروع کنم.
-خیلی خب بابا، جوش نزن! حالا بگو ببینم چی می گفت؟
-نه! تو اول بگو ببینم چرا با هم دعوا كردین؟
با یاد آوری دیروز اخم هام رفت توهم. کنارش نشستم و گفتم:
-یادته بهت گفتم سینا یه دوست به اسم ماهک داشت؟ همون که همسایه ویلای شمالشونه! دیروز اومده بود پیش ما! طوری به سینا می چسبید و باهاش می خندید که انگار اصلا من وجود ندارم.
-خب؟
-خب منم با سینا دعوا كردم و قبل از اینکه از خواب بیدار بشه برگشتم تهران.

 

-دختر تو دیوونه ای! سینا جونش واسه تو می ره! خب باید بهش حق بدی، اون قبل از اینکه ترو بشناسه با ماهک دوست بود. واقعا برات متاسفم.
-تو نمی خواد به حال من افسوس بخوری! بگو ببینم شازده چی می گفت؟
شبنم خندید و گفت:
-من که نزاشتم اون بیچاره چیزی بگه! وقتی باور کرد من از تو خبری ندارم گفت یکتا یکم کسالت داشت خوابیده!
قهقه زدم. از اینکه اینطوری سینا رو تنبیه می کردم خوش حال بودم. به آشپزخونه رفتم. شبنم صبحانه مفصلی درست کرد. با اشتها همه اش رو خوردم. انگار از زندان آزاد شده بودم. خیلی خوش حال بودم. اما نمی دونستم این خوش حالی زیاد دووم نمی آره.
شبنم مشغول آماده کردن نهار بود و ظرف سالاد رو جلوم گذاشت و گفت:
-بیکار نشین. سالاد درست کن.
-راستی شبنم، بهرام کجاست؟
-الآن دیگه باید پیداش بشه.
-اِه! پس من مزاحم شدم.
به شوخی گفت:
-خوبه خودت می دونی و هنوز اینجا پلاسی.
چاقو رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-بله بله؟ نفهمیدم. با من بودی؟
ساعت یک و نیم بود که صدای زنگ اف اف اومد. شبنم دوید و در رو باز کرد. منم لباسم رو مرتب کردم و به پیشواز بهرام رفتم. بهرام داخل شد و آروم سلام کرد و عید رو تبریک گفت. با خنده گفتم:
-مرسی بهرام جون! ان شالله مادر این عتیقه هم رضایت می ده و سال بعد با هم ...
حرفم رو با دیدن سینا که پشت بهرام ایستاده بود نیمه تموم رها کردم. انتظار هرچیزی رو داشتم جز دیدن سینا. می خواستم برگردم که دستم رو گرفت و بی مقدمه یکی خوابوند تو گوشم. سیلی که بهم زد اونقدر محکم بود که سرم به طرف چپ برگردونده شد و نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و به زمین افتادم و پیشونی ام به میز خورد و خون از پی شونی ام می اومد. بهرام با عصبانیت رو به سینا گفت:
-سینا چی کار می کنی؟! ديوونه شدي؟!
شبنم بلندم کرد. از گوشه لبم هم خون می اومد. شبنم با یه دستمالی کاغذی صورتم رو پاک کرد. سینا همونطور عصبی فقط به من نگاه می کرد. می خواستم با دستهام خفه اش کنم. احمق بی شعور!
به سمت اتاق شبنم دویدم و جلوی آینه همونطور که گریه می کردم خونی رو که از سرم می اومد پاک کردم و روش رو بستم. سریع لباس هام رو پوشیدم و می خواستم برم بیرون که شبنم صدام کرد:
-کجا میری یکتا، صبر کن! از سرت داره خون می ره. حداقل بمون من برسونمت!

 

کجا میری یکتا، صبر کن! از سرت داره خون می ره. حداقل بمون من برسونمت!
بی توجه به حرف هاش به طرف آسانسور رفتم و دکمه رو فشار دادم. شبنم خودش رو بهم رسوند و گفت:
-صبر کن یکتا، تو باید به سینا حق بدی! اون نگرانت بود.
1...2...3...4...5... آسانسور رسید. سوار شدم و به صورتم توی آینه نگاه کردم. لبم ورم کرده بود. بی اختیار زدم زیر گریه. توی خیابون تاکسی گرفتم و آدرس رو بهش دادم. راننده که پسر جوونی بود با پررویی گفت:
- چی شده خوشگله؟ چرا گریه می کنی؟ کی اذیتت کرده؟
- خفه شو آشغال! همین جا نگه دار.
توی آینه نگاهم کرد و گفت:
-خیلی خب حالا، چرا داغ کردی؟
بهش چشم غره رفتم و گفتم:
-بهت می گم نگه دار.
حساب کار دستش اومد و همونجا نگه داشت و روبه من گفت:
-ضرر کردی ها!
در رو محکم کوبیدم و جوابش رو ندادم. یعنی اصلا حوصله جواب دادن نداشتم. از همونجا یه تاکسی دیگه گرفتم. پشت در که رسیدم نمی دونستم زنگ بزنم یا نه! که صدای زنگ موبایلم رو شنیدم. بی توجه بهش دکمه اف اف رو فشار دادم. مامان درو باز کرد. داخل شدم و درو پشت سرم بستم. مامان از پله ها پایین اومد و به سمتم دوید. بیچاره می دونست اتفاقی افتاده!
بهش رسیدم و بغلش کردم و بی اختیار زدم زیر گریه. مامان با تعجب پرسید:
-چی شده یکتا؟
دوباره صدای زنگ گوشیم. عصبانی شدم و گوشی رو پرت کردم طرف باغ که صداش قطع شد.
-چرا اینطوری می کنی؟ چت شده؟
از جلوی مامان رد شدم و از پله هایی که به طبقه دوم متصل می شد به اتاقم رفتم و درو قفل کردم و توی تنهایی به حال خودم زار زدم. برام مهم نبود که سینا از دستم ناراحت باشه، فقط از این ناراحت بودم که چرا جلوی بهرام و شبنم به من سیلی زد.
مامان در زد و گفت:
-بخدا دارم دیوونه می شم دختر. یه چیزی بگو آخه!
میون گریه گفتم:
-من حالم خوبه مامان! نگران نباش.
-از حال و روزت معلومه! سینا بهت حرفی زده؟
توی دلم گفتم کاش حرف می زد. زده سرمو شکونده.
اینبار صدای بابا اومد:
-یکتا، عزیزم درو باز کن بابا!
بلند شدم و درو باز کردم و از جلوی در کنار رفتم. بابا با دیدن زخم سرم بغلم کرد و گفت:
-فقط کافیه بگی کی این بلا رو به سرت آورده تا از رو زمین برش دارم.
نامردی نکردم و گفتم:
-سینا!


ℒℴνℯ**پروانگی**ℒℴνℯ

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 15 شهريور 1392برچسب:رمان عاشقانه,خیانت,عشق,بوسه,سردرگمی,

] [ 20:41 ] [ *..رضوانه..* ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه